یاوران ولایت

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. امام خامنه ای (مدظله العالی)

یاوران ولایت

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. امام خامنه ای (مدظله العالی)

یاوران ولایت

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
و اما بعد....
همه ما می دانیم که زندگی آرام و توآم با امنیتی که داریم را مدیون چه کسانی هستیم.اما به دلیل روزمرگی گاها این مطلب بسیار مهم فراموشمان می شود و گاها بی اعتنا از کنار این موضوع می گذریم.کوچه هایمان را به نام شهدا کرده ایم اما شهدا را از دلمان کوچ داده ایم.
و باید بدانیم اگر به عکس شهدا نگاه کنیم و بر عکس شهدا عمل کنیم مطمئنا روزی در محضر پروردگار باید پاسخ گوی خونهای شهدای عزیز باشیم.
و این را هم باید بدانیم که شهدا ما را به چه چیزی سفارش کرده اند و از ما چه در خواستی داشته اند.
اکثر آننها در وصیت نامه هایشان یک حرف مشترک داشتهاند.
پشتیبانی و اطاعت از ولی فقیه
آیا ما چه قدر به این توصیه شهدا عامل بوده ایم.

نویسندگان


اتاق پر از کبوتر سفید شده بود. کبوترها بی قرار، بال بال می زدند. پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: «مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند. »

آهسته و آرام، میان صدای غریب باد و از بین دو ردیف پرچم های سه رنگ مزار شهدا قدم می زد. خیره در امتداد غروب و ویترین ملکوتی شهدا همراه با غمی که هیچ گاه فرو ننشست، کنار مزار فرزندش رسید و نشست. شب جمعه بود و بی قراری دل هایی که همراه با شور و شعف شب میلاد امام جواد(ع) به میهمانی شهدا آمده بودند تا پای صحبت های مادر علیرضا شهبازی در حلقه مزار شهید محمودوند و مزار شهید مجیدپازوکی بنشینند.

فقط دو دختر داشتم. یک سفر که به مشهد رفتیم، از امامرضا(ع) خواستم پسری به من بدهد که اسمش را رضا بگذارم. نذر مسجد امام رضا (ع) هم کردم. بعدها رضا در

همین مسجد عضو بسیج شد.شبی که فردایش خبر شهادت رضا را دادند، خواب کبوترها را دیدم. فردا ظهر موقع اذان حال عجیبی به من دست داد.

احساس کردم زانوهایم بی حس شده. طولی نکشید که تلفن زدند و گفتند علیرضا شهبازی شهید شد. آن وقت بودکه سرّ این بیت حک شده بر مزار شهید را فهمیدیم:

توی این دنیای هستی که همش رو به فناستمن فقط یه دل دارم اونم مال امام رضاستدنبا برایش تنگ بود. می گفت:

«مادر، دعا کن من شهید بشم!»

با اینکه همه چیز در اختیارش بود، اما سادگی را دوست داشت. مانند برکه ای زلال بود و جاری. نمی خواست با رنگ و ریا برابر مردم ظاهر شود. ساده زندگی می کرد و ساده می پوشید.از همان سال های نوجوانی با شهدا مأنوس بود. حرف می زد و اشک می ریخت. شاید باورتان نشود، اما چهل شب در همین مکانی که الان مزار اوست

زیارت عاشورا می خواند. او خودش می دانست کجا دفن می شود؛ حتی عکسی هست که درآن رضا با دست این محل را نشان می دهد، دوستانش می گویند: رضا می گفته اینجا محل دفن من است.مشتاقانه در فعالیت های بسیج شرکت می کرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.دیگر فکر کردن به این مسئله برای مان راحت نبود؛ معادله پیچیده ای بود: یک سو دنیا وآن سو پل زدن به بهشت موعود؛ معادله ای که این شاهدان حقیقت،به سادگی آن را حل کردند. خدایا، بعد از گذشت اینهمه سال از پذیرش قطعنامه، کسانی هنوز مانندپرستوهای سنگرها، می دانند لحظة وصال به معبود چه لذتی دارد. آنها می دانند کی، کجا وچگونه به شهادت می رسند. یاران همه سوی مرگ رفتندبشتاب که تا ز ره نمانیمای خون حماسه در رگ دینبرخیز نماز خون بخوانیمشوخ طبع بود و در عین حال با ادب. از هر غذایی نمی خورد و میگفت: «نمی دانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده». اهل تضرع بود و عبادت خالصانه.

گاهی شب ها که می رفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می دیدم عبا انداخته و دارد قرآن می خواند و گریه می کند.الآن به پدرش می گویم: دیگر چند سال است صدای رضا در خانه نمی آید؟ مؤسس هیئت «محبان المجتبی(ع)» بود و عاشق مجلس عزاداری امام حسین(ع). از زمانی که وارد تفحص شهدا شد، حالش تغییر کرده بود. آن قدر خوشحال بود که راضی شده بودیم به دوری اش. هر موقع هم شهید پازوکیو شهید محمودوند به خانه ماتلفن می زدند، می گفتم: نگرانم. خیلی مواظب رضای من باشید. آنها می گفتند: «نگران نباشید،ما هر کجا برویم رضا رابا خودمان می بریم.»وقتی روی مین رفت و زخمی شد، نمی گذاشت کسی نزدیکش شود و می گفته: «خیلی زحمت کشیدم تا با بدن خونین، آقا امام حسین(ع) را ببینم.»سرانجام، فکه میزبان شقایق های خونین شد. علیرضا شهبازی و محمد زمانی به معراج ابدی سرزمین شهادت رفتند؛ بیدلانی که در عصر جهالت دوباره ی بشر و از میان جاذبه های رنگ و نیرنگ با سفر به مجنون، مجنون وجه الله شدند و با نام فکه، تکبیر عشق گفتندو به سجدة رمل های خونین افتادند.

... ما که نتوانستیم شهدا را بشناسیم، حتی من که مادر رضا بودم.در دنیا جا نمی شد و این مرغ بهشتی من، سال ها پس از جنگ در جایی زندگی کرد که درهای بهشت به رویش باز است و خدا زودتر دعای ساکنانش را اجابت می کند. بالاخره به آنچه می خواست، رسید.

امام رضا(ع) مانند فرزندش جوادالائمه(ع) رضای من را در بیست وپنج سالگی میهمان خودش کرد. از همان سال های نوجوانی با شهدا مأنوس بود. حرف می زد و اشک می ریخت. شاید باورتان نشود، اما چهل شب در همین مکانی که الان مزار اوست زیارت عاشورا می خواند. او خودش می دانست کجا دفن می شود؛ حتی عکسی هست که درآن رضا با دست این محل را نشان می دهد، دوستانش می گویند: رضا می گفته اینجا محل دفن من است.مشتاقانه در فعالیت های بسیج شرکت می کرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد
به امام رضا(علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند،ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان
این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر.
دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش راکه باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریع مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات
و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى
مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...»

منبع کتاب کبوتران حرم گروه شهید ابراهیم هادی




موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۱
ابو رقیه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی