یاوران ولایت

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. امام خامنه ای (مدظله العالی)

یاوران ولایت

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. امام خامنه ای (مدظله العالی)

یاوران ولایت

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
و اما بعد....
همه ما می دانیم که زندگی آرام و توآم با امنیتی که داریم را مدیون چه کسانی هستیم.اما به دلیل روزمرگی گاها این مطلب بسیار مهم فراموشمان می شود و گاها بی اعتنا از کنار این موضوع می گذریم.کوچه هایمان را به نام شهدا کرده ایم اما شهدا را از دلمان کوچ داده ایم.
و باید بدانیم اگر به عکس شهدا نگاه کنیم و بر عکس شهدا عمل کنیم مطمئنا روزی در محضر پروردگار باید پاسخ گوی خونهای شهدای عزیز باشیم.
و این را هم باید بدانیم که شهدا ما را به چه چیزی سفارش کرده اند و از ما چه در خواستی داشته اند.
اکثر آننها در وصیت نامه هایشان یک حرف مشترک داشتهاند.
پشتیبانی و اطاعت از ولی فقیه
آیا ما چه قدر به این توصیه شهدا عامل بوده ایم.

نویسندگان

روایتی از زنده به گور شدن رزمنده ۱۵ ساله

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ق.ظ


روایتی از زنده به گور شدن رزمنده ۱۵ ساله

صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم می‌بارید و ۴ ساعت اسیر گِل بودم؛ بعثی‌ها مشروب می‌خوردند، سر مرا نشانه می‌گرفتند و می‌خندید.

بارها از شکنجه‌های نیروهای صدام در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شنیده‌ایم؛ از بریدن گوش و بستن دست و پای رزمنده‌ها تا زنده به گور کردن آنها.

وقتی پای حرف‌های از معراج برگشتگان می‌نشینیم، روایت‌هایی می‌کنند که در باورمان نمی‌گنجد برخی از انسان‌نماها به قدری قلب‌هایشان از حقیقت دور می‌شود که یک رزمنده 15 ساله را به هر نحوی که می‌خواهند، شکنجه می‌دهند؛ «محمدرضا آذرفر» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی شکنجه بعثی‌ها را می‌بیند، در رزمی مردانه دچار موج‌گرفتگی می‌شود و امروز بعد از سال‌ها آثار آن ضربه‌ها او را به آسایشگاه نیایش کشانده است.

بنده در 15 سالگی عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقی‌ها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقی‌ها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیده بودم؛ از نیروهای گارد ریاست‌ جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد می‌کند.

صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم می‌بارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامی‌ها مشروب می‌خوردند و سر مرا نشانه می‌گرفتند و می‌خندید؛ خدا خواست بچه‌های ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامی‌ها را زدند؛ بچه‌ها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند.

رزمنده‌ای آذری‌زبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقی‌ها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل دره‌ای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آوردند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدت طولانی درمان توانستیم روی پا بایستم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی