گمنام
بعد از عملیات والفجر4 برگشتیم اصفهان.روز بعد با جعفر عابدینی و چند تن از رفقایش رفتیم مشهد. زیارت اول خیلی با صفا بود. در راه برگشت به مسافرخانه یکی از نوجوانهای گردان را دیدیم. سلام علیک کردیم و خیلی اصرار کردیم که بیاید پیش ما اما قبول نکرد. او پسر کم حرف و با حیایی بود.
وقتی از ما جدا شد جعفر خیره خیره به دور شدن او نگاه می کرد.پرسیدم:چی شده؟ گفت:این پسر در یکی از محله های اصفهان در یک خرابه ای زندگی می کند که درو پیکر ندارد،اتاقی دارد که آب و برق ندارد،پدرش در بازار کار باربری انجام می دهد،مادرش مریض و دو خواهرش هم دم بخت هستند.من نمی دانم این بچه چرا آمده جبهه؟
گفتم:این جور آدم ها می خواهند از زیر بار مسولیت شانه خالی کنند،که می آیند جبهه.
نمیدانم چرا جعفر بر خلاف من خیلی او را تحویل می گرفت.پس از بازگشت از مشهد عملیات خیبر در اواخر اسفند آغاز شد. بعد از عملیات دیدم جعفر گوشه ای نشسته و گریه می کند. پرسیدم : چرا ناراحتی؟